#معرفی_متنی_کتاب_طرح_کتابخوان_ویژه_تیر_ماه_۱۴۰۳

🌸«خاطرات سفیر»
🌸پدیدآور:‌ نیلوفر شادمهری
🌸ناشر:‌ سوره مهر
🌸تعداد صفحات: ۲۵۳

🌸 یک دختر ایرانی، بسیار علاقه‌مند به طراحی صنعتی با گرایش طراحی مد و لباس و پوشاک، از یکی از معتبرترین دانشگاه‌های جهان در این زمینه، یعنی دانشگاه انسم (ENSAM) فرانسه پذیرش می‌گیرد، فرانسه‌ی مهد آزادی بیان و هنر و طراحی!
در مصاحبه اما رد می‌شود؛ چون پیش از ورود به مصاحبه‌ی علمی، خانم دکتر از او می‌پرسد: «تو همین‌جوری می‌خواهی بیای توی دانشگاه؟!» و در نهایت گفتگویشان پس از فراز و فرودهایی با این عبارت دختر ایرانی به پایان می‌رسد: «ترجیح می‌دهم، عقایدم رو حفظ کنم تا مدرک دکتری انسم رو داشته باشم.» و بعد از بازگشت به خانه‌ای که از هنگام ورودش به فرانسه به مدّت ۴ ماه در آن سکونت داشت (پیش از پذیرش از دانشگاه آنژه و عظیمت به خوابگاه) با خود می‌گوید: «میزان دانش و توانمندی علمی من چقدر توی این کشور مهمه... و خب البته اینکه موهام دیده بشه گویا مهم‌تره...»

 🌸با این مقدّمه برای آشنایی فضای کتاب، می‌رویم به سراغ بخشی از مقدمه‌ی نویسنده تا با این اثر بسیار پر استقبال و بسیار پر بازخورد بیشتر آشنا شویم: «پایم که رسید به فرانسه، با اولین رفتارها و سؤال‌هایی که درباره‌ی حجابم می‌شد و به‌خصوص درباره‌ی وضعیت و شرایط ایران، متوجه شدم آن‌جا کسی من را نمی‌بیند. آن که آن‌ها می‌دیدند و با او سر صحبت را باز می کردند یک مسلمان ایرانی بود؛ نه نیلوفر شادمهر... چاره‌ای نبود و البته از این ناچاری ناراضی هم نبودم. تصمیم گرفته شده بود! من سفیر ایران بودم و حافظ منافع کشورم و مردمش.
مجموعه حاضر بخشی از اتفاقاتی است که در مدت تحصیل برایم رخ داد ... از زمان ورودم به خوابگاه تا پیش از اولین بازگشتم به ایران.»

🌸در میان این خاطرات جذاب و بسیار خوش‌خوان و متنوّع و پر فراز و فرود و با چاشنی طنز و درام، پررنگ‌ترین بخش‌ها بحث‌هاست! بحث‌ها و پرسش و پاسخ‌هایی بسیار جدی و چالشی و عمیق در باب اسلام، تشیع، ایران و حتی جمهوری اسلامی! و البته مخاطب را با مفهوم واقعی آزادی در غرب نیز آشنا می‌کند؛ امری که با سفر سیاحتی به غرب به دست نمی‌آید و تجربه‌ی زیستن در آن فرهنگ و جامعه را نیاز دارد.

🌸معرفی را با نقل یکی از نظرات درباره‌ی کتاب (که مضمونش در دیگران نظرات بسیار تکرار شده) به پایان می‌بریم:
«کتاب خوبیه، باعث می‌شه آدم بیشتر ترغیب بشه که خیلی بهتر دینش رو بشناسه و ازش دفاع کنه و تعصب بی‌جا نداشته باشه و همیشه اهل مطالعه باشه و اطلاعاتش رو ارتقا بده.»

🌸در بخشی از کتاب می‌خوانیم: 

محمد با تک‌تک اونا دست داد و باهاشون روبوسی کرد تا رسید به من. دست راستش رو گذاشت روی سینه‌ش و سرش رو خم کرد و گفت: «به امید دیدار.» سرم رو تکون دادم و چون حریمم رو رعایت کرده بود این بار با لحنی مهربون‌تر جواب دادم: «به امید دیدار آقای محمد.» ژولی، بعد از محمد، با همه خداحافظی کرد. وقتی به من رسید محکم بغلم کرد و کنار گوشم گفت: «ممنونم ازت که با محمد دست ندادی و روبوسی نکردی!» درست متوجه موضعش نشدم. گفتم: «دین من چنین اجازه‌ای به من نمی‌ده؛ وگرنه تو که می‌دونی نامزد تو برای من هم محترمه.» همون‌طور که چشماش برق می‌زد گفت: «می‌دونم. می‌دونم. ممنونم.» شاید گنگ بودن نگاهم رو فهمید که ادامه داد: «می‌دونی، تو اولین کسی بودی که محمد باهاش صحبت کرد و من احساس ناامنی نکردم...» (ص۱۹۳)