#داستانک
#داستان_پند_آموز
شیخ ابی سعید ابی الخیر را گفتند : فلان کس بر روی آب می رود. شیخ گفت :«سهل است، وزغی هم بر روی آب می رود.»
شیخ را گفتند : فلان کس در هوا می پرد. شیخ گفت :« مگسی نیز در هوا مب پرد.»
او را گفتند : فلان کس در یک لحظه از شهری به شهری می برود. شیخ گفت :«شیطان نیز در یک نفس از مشرق به مغرب می رود.
"این چنین چیزها را بس قیمتی نیست. مرد آن بود که در میان خلق بنشیند و برخیزد و بجنبد و با خلق داد و ستد کند و با خلق درآمیزد و یک لحظه از خدا غافل نباشد».