«میخواهم عاشق شوم، اجازه هست؟» گفتوگویی است بین نسل قدیم و جدید؛ پدری روانشناس، نسل قدیم را نمایندگی میکند و دختری نوجوان، نسل جدید را.
این کتاب که در قالب نامه نوشته شده است، از یادداشتهای یک پدر نگران برای دختر نوجوانش آغاز میشود. پدری که از حرف زدن و شکستن خود و به هم خوردن رؤیاهایش میترسد. از این رو به تعبیر او، دیواری بلوری و شفاف و نفوذناپذیر بین او و دخترش فاصله انداخته است و این فاصله روزبهروز بیشتر و بیشتر میشود. به نظر او دختر نوجوان به خانهای کاغذین شبیه است که ممکن است با وزش نرم نسیم حادثههای زندگی، زیرورو شود. دخترک نوجوانش هنوز بیتجربه است؛ هنوز اطرافش را نمیشناسد هنوز با واقعیتهای خشن زندگی آشنا نیست.
از آن سو دختر میپندارد که شکل تربیت نسل قدیم یا بیشتر پدران و مادران، بچهها را وابسته بار میآورد؛ آنها مانند چوبی هستند که پیچکی از آن بالا میرود و اگر یک روز اتفاقی برای آن تکیهگاه بیفتد، زندگی پیچک فنا میشود. او میخواهد سرو باشد و روی پاهای خود بایستد. او میخواهد خودش دست به تجربه بزند و خودش زندگی کند. او نمیخواهد
پدرش به جای او تجربه کند، به جای او زندگی بکند و به جای او غذا بخورد؛ چون اینطوری همیشه گرسنه خواهد ماند.
نامهای که پدر مینویسد، سرآغازی برای شکل گرفتن گفتوگو میان آن دوست. در این گفتوگو پدر از دغدغههای خود میگوید و دختر از انتظارات و خواستههایش.
دکتر حسین اسکندری، یکی از دو نویسندهی کتاب دربارهی آن میگوید: «من یک پدر هستم. یک پدر که روانشناسی خوانده است و کمی هم آن را تجربه کرده است. این پدر دختری دارد. دختری که از کودکی با او بوده است و اکنون دوران نوجوانی خود را میگذراند و دارد پا به جوانی میگذارد؛ با هزار و یک مسأله، دغدغه و سؤال و جواب، با شرایط و موقعیتها و واقعیتهایی که مدام رنگ عوض میکنند. این پدر دارد زندگی را همپای دخترش از نو مینویسد، با او گفتوگو میکند؛ راهی برای رفتن مییابند؛ دچار سوءتفاهم میشوند؛ با هم قهر میکنند؛ با هم آشتی میکنند و از هم فاصله میگیرند و نمیدانند آخر کار به کجا میرسند.»
مخاطب پدر - دکتر روانشناس در واقع همهی نوجوانانی هستند که دارند وارد دنیای جوانی میشوند؛ همانطور که مخاطب نویسندهی جوانتر کتاب، ساجده عربسرخی، همهی پدرها هستند. او یادداشتش را با سلام به همهی پدرهایی آغاز میکند که این کتاب به دستشان خواهد رسید.